بگی نگی اشک تو چشام جمع شده. والا اگه صد سال باورم می شد تموم شه... منظورم دانشگاه هست. اینم از آخرین امتحان دانشگاه. البته من یه ترم دیگه هم دارم ولی خیلی کم واحد مونده. وقتی دیگه دوستام نیستن و همه فارغ و التحصیل شدن انگار دانشگاه هم واسه من تموم شده. دوست دارم گریه کنم. همیشه می گفتم این دانشگاه زپرتی آزاد هم شد دانشگاه؟ اما حالا می فهمم چقدر به همین ساختموناش و جوش و دختراش... ای وای ببخشید دانشجو هاش! وابسته شدم. چقدر عادت کردم تو این سه سال و خورده ایه. چقدر رفتیم سر کلاس و ... وای خدا همه اش خاطره است. فکر نکنم دورانی شیرین تر از لیسانس باشه. کم کم بزرگ میشی و از جو بچگی و جوونی میای بیرون... سرت شلوغ میشه ولی موهات کم پشت. یکی من و دل داری بده خدا... اگه دانشجویید قدر لحظه هاتون و بدونید. قدر لحظه هارو... آخی یادش به خیر... چقدر تو صف سلف واسه غذا جلو زدیم، چقدر با استاد ها کل کل کردیم! چقدر اداشون و در آوردیم! چقدر بیکار بودیم. فقط ترمی هفتا کتاب بود واسه خوندن! من دوست ندارم از این جو خارج شم. خدا جونم کمکم کن با دوستام باز واسه فوق قبول شیم. خدایا تو بخوای میشه....



همین مهر 87 بود که تو راه دانشگاه واسه اولین روز بابام داشت نصیحتم می کرد. گفتم پسرم نری عاشق شی! گفتم چشم پدر! ولی حالا که فکر می کنم می بینم چقدر دوستام عاشق شدن و زار زار گریه می کردن. البته نمی دونم چرا تو دانشگاه دل من پیش کسی گیر نکرد! بگذریم ولی همه دوستام یک بار و سر خوردن حداقل. چقدر با مزه بود وقتی می دیدی یه پسر مثل بارون بهار گریه می کرد واسه یه دختره که عاشقش شده بود. حالا یا می رسید یا نمی رسید... البته یکی از دوستام همون ترم اول عاشق هم کلاسیمون شد از ترم سه به بعد هم نامزد بودن. وای که چقدر خاطره دارم. هنوز حس صبح ها ساعت 7:45 دقیقه که کلاس ها شروع می شد تو تنم هست. حوصله ندارم... من برم یه کم گریه کنم. خدافظ