اشکی از چشمانم میچکد

از روی گونه هایم

ناگاه

بر زمین میافتد.

بیصبرانه

اشک را میجویم

در انتهای دلم

آتشی برپاست.

نزدیک میشوم

میسوزم

اما،نه از حرارتش

از دردش،آهش،داغش

اشک از دلش میگوید

میسوزد

میسوزاند

هنوز حرف دارد زمین او را میبلعد

و در دل خاک

خشک میشود.